می بازمت به هیچ ، آری به هیچ و هیچ
آنگه که قلب من سرشار عاشقی ست
میگریمت به درد ، آری به اشک ِ سوز
آنگه که روح من آبی تر از تو بود
در قطره ها ببین ، این قطره های اشک
صادقترین سکوت ، در حرف قطره بود !
میخواندمت به عشق،آندم که راه تو
همراه من نبود !
آگه نشد دلم ، بار دگر ز غم
تکرار قصه بود ، این دم دوباره هم !
آری به پای دل ، میسوزم و سکوت
بغضی دوباره داشت ، در خلوت وجود !
آخر چه گویمت ، میترسم از نگاه
شاید که چشم من ، خوانَد تو را به آه !
میترسم از کلام ، از واژه های درد
ترسم بسوزدت ، ترسم بسوزیم
غمگین تر از دلم ، امشب کسی نبود
آری دوباره عشق ، من را ز من ربود !
گفتی که راز توست این عشق آتشین
آه ای خدا اشک مرا ببین
کردم گنه مگر ، در شور عاشقی
جز راز عاشقی ، چیزی ز من نبود !
در آشیان شعر ، در کُنج خلوتم
آغوش شعر من ، شد تکیه گاه من
با من کسی نبود ، جز واژه و قلم
خلوت چه خلوتی ، سرشار درد و غم
اما به خلوتم ، گه دل نفس کشید
گه شور گریه ها ، نقشی دگر کشید
شد حامی دلم ، هر واژه در سکوت
میراث من ز دهر ، جز خلوتی نبود !
اُنسی شبانه بود در کنج خلوتم
از چه زدی چرا ؟ این خلوت بهم ؟
می بازمت کنون ، درمانده ، بیقرار
میمیرم از درون ، در عین انتظار
میسوزم از درون ، اما به آشکار !
روحم هلاک غم ، در آتش و شرار
اشکم به پای تو ،آری برو برو
بی یک نگه به پشت در راه خود برو
می گریمت کنون ، در مرزی از جنون
می خواهمت ز دل ، در چشم پر ز خون
می گویمت تو را در اوج عاشقی
آبی عشق من پرواز من تویی
اما قفس مرا در بست و ساده گفت
از خلوت قفس جایی دگر مرو
اینجا حریم توست ، تنهایی و قلم
شعرت بخوان به عشق ، دنیا بهم مزن
اشکم به پای تو ، آری برو . . . برو
اینک که با خلوص دل ، دل داده ام به تو